محبت

او مهربان است.

محبت

او مهربان است.

طنز کشاورزی

نه دلیل که کامیونهای کشاورزی دزدیده نمی شوند:

۱. چون بعد از 32 کیلومتر داغ می کنند،از کار می افتند و یا بنزین شان تمام می شود.

۲. فقط صاحبش می داند که درب کامیون را چطور باز کند یا ببندد.

۳. رانندگی سریع با کابینی که پر از زنجیر،طناب ،گریس ،چکمه، سطل،خرده کاغذ و ... است، محال است.

۴. آنقدر دیر روشن می شوند و دود از کف زنگ زده شان بالا می آید که دید را از بین می برد.

۵. یک گله سگ همیشه آن را می پایند.

۶. شناسایی آنها خیلی ساده است چون توصیف آنها خیلی ساده می باشد.مثلا درب سمت راننده قرمز است،درب سمت شاگرد،سبز است،جلوی کامیون زرد است و سپر عقب آن آویزان است.

۷. عقب خودرو را بدلیل بزرگی لنگه عقب آن نمی بینید و اگر تحت تعقیب باشید،متوجه نمی شوید. آینه ها آنقدر ترک دارند که نمی توان از آنها استفاده کرد وشکستگیهای روی آنها پر از چسب برق است.

۸. حداکثر سرعت آنها 70 کیلومتر بر ساعت است.

۹. چه کسی حاضر است کامیونی را بدزدد که هزینه تعمیر آن از قیمتش بیشتر است و شیشه جلو ندارد،فاقد چراغ است و ترمزش هم معلوم نیست که درست کار کند.

البته امروزه دیگه جای این حرف ها نیست  


کشاورز خسیسی دارای یک مزرعه هندوانه بود.روزی متوجه شد که چند تا از بچه های آن منطقه به مزرعه اش می روند و هندوانه هایش را می خورند.

کشاورز فکر کرد که چه کاری می تواند بکند تا بچه ها را از این کار منصرف کند.نهایتا تصمیم گرفت که مطلبی بنویسد و بچه ها را از عواقب کارشان بترساند. او بر روی یک تابلو مطلب زیر را نوشت و در مزرعه نصب کرد.:

"تو جه! توجه! یکی از هندوانه های این مزرعه آلوده به سیانور است."

یک هفته بعد، کشاورز به مزرعه رفت و دید که هیچکدام از هندوانه هایش خورده نشده است، ولی یک نوشته دیگر در کنار تابلویش قرار داده شده است و روی آن نوشته شده که :

" اکنون دو هندوانه در مزرعه آلوده به سیانور هستند!!"

 

یک کشاورز در حال عبور از جاده با تریلی پر از کود بود.پسربچه ای که در جلوی منزلشان در کنار جاده روستایی مشغول بازی بود،از او پرسید:

در داخل تریلی تراکتور چه داری؟

کشاورز: کود.

پسربچه:کودها را برای چه می خواهی؟

کشاورز: می خواهم آنها را روی توت فرنگی هایم بپاشم.

پسربچه: تو باید مثل ما روی توت فرنگی خامه و شکر بپاشی. 


کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب
افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش
را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می
کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت
کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره
دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود 


کشیشی از یک جاده روستایی عبور می کرد که مرد جوانی را دید که با شتاب و عجله مشغول برداشتن بسته های بزرگ یونجه و علف است که از روی گاری اش،به زمین افتاده بودند.

کشیش به مرد جوان نزدیک شد و گفت : "پسرم! سرت خیلی شلوغ است.خسته به نظر می رسی.چرا اندکی استراحت نمی کنی تا بعد با کمک هم ،یونجه ها را بار گاری ات کنیم."

مرد جوان پاسخ داد: " نه متشکرم.پدرم دوست ندارد."

کشیش کفت:

" ساده نباش.هر کسی نیاز به اندکی استراحت دارد.بیا و حداقل جرعه ای آب بنوش."

مجددا مرد جوان امتناع کرد و گفت که پدرش ناراحت می شود.

کشیش شکیبایی خود را از دست داد و گفت:

" پدرت باید یک آدم سختگیری باشد.به من بگو که او کجاست تا بروم و نصیحتش کنم تا از این رفتارش دست بردارد."

مرد جوان گفت:

"بسیار خوب.بیا و ببین. او زیر بار گاری گیر کرده است!"


یک زن و مرد شهری برای دیدن دوستانشان، در یک مسیر روستایی،در حال رانندگی بودند که وارد یک مسیر گلی شدند.دقایقی بعد ماشین شان در گل گیر کرد و هر چه تقلا کردند،نتوانستند آن را از گل بیرون آورند.

در همین موقع کشاورزی را دیدند که به سمت آنها می آید و چند گاو هم در حالی که یوغ بر گردن آنها بسته است،بدنبالش روان هستند.

کشاورز وقتی به آنها رسید متوقف شد و پیشنهاد کرد که در ازای 50 هزار تومان،ماشین آنها را از درون گل بیرون آورد.

آنها موافقت کردند و دقایقی بعد ماشین آنها از گل بیرون آورده شد.

کشاورز رو به آنها کرد و گفت که شما دهمین ماشینی هستید که من امروز از گل بیرون آوردم.

مرد شهری با تعجب رو به کشاورز کرد و گفت که کی وقت کردی که مزرعه ات را شخم بزنی؟ شب؟

کشاورز پاسخ داد: "موقعی که آب را داخل چاله انداختم،شب بود!!"


یک جوان شهری به یک منطقه دورافتاده روستایی رفت و ماشینش در چاله ای گیر کرد.

او مردی را دید که با یک اسب قوی که نامش سمندر بود، از آنجا می گذشت.

مرد شهری از کشاورز خواهش کرد که کمکش کند تا ماشینش را از چاله بیرون بیاورد.

مرد روستایی،ماشین را با طنابی به اسبش وصل کرد و فریاد زد که:

"یال سفید! بکش."

مرد شهری دید که هیچ حرکتی صورت نگرفت.

مرد روستایی مجددا و با تغییر لحن صدایش گفت:

" سم طلا ! بکش."

باز هم هیچ حرکتی صورت نگرفت.

برای بار سوم مرد روستایی با صدایی متفاوت و مسامحه کارانه گفت:

" سمندر! بکش."

و اسب براحتی ماشین را از چاله بیرون کشید.

پس از اینکه ماشین از چاله بیرون آمد ،مرد شهری از کشاورز پرسید :

" چرا دو بار نام اسبت را اشتباهی صدا زدی؟"

کشاورز گفت:

" اسب من کور است و جایی را نمی بیند.اگر او فکر می کرد که تنها است ،اصلا هیچ تلاشی نمی کرد!!!"





نظرات 1 + ارسال نظر

مهمونم مهمونم دوووووووووووووووووست دارم اما بدون ماشین کشاورزی هایی که من می سازم لنگش تو دنیا نیست از صدتا فراری بهترتره

۱۰۰٪
تو بهترین مهندس دنیا استی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد