یک کشاورز در حال عبور از جاده با تریلی پر از کود بود.پسربچه ای که در جلوی منزلشان در کنار جاده روستایی مشغول بازی بود،از او پرسید:
در داخل تریلی تراکتور چه داری؟
کشاورز: کود.
پسربچه:کودها را برای چه می خواهی؟
کشاورز: می خواهم آنها را روی توت فرنگی هایم بپاشم.
پسربچه: تو باید مثل ما روی توت فرنگی خامه و شکر بپاشی.
کشیشی از یک جاده روستایی عبور می کرد که مرد جوانی را دید که با شتاب و عجله مشغول برداشتن بسته های بزرگ یونجه و علف است که از روی گاری اش،به زمین افتاده بودند.
کشیش به مرد جوان نزدیک شد و گفت : "پسرم! سرت خیلی شلوغ است.خسته به نظر می رسی.چرا اندکی استراحت نمی کنی تا بعد با کمک هم ،یونجه ها را بار گاری ات کنیم."
مرد جوان پاسخ داد: " نه متشکرم.پدرم دوست ندارد."
کشیش کفت:
" ساده نباش.هر کسی نیاز به اندکی استراحت دارد.بیا و حداقل جرعه ای آب بنوش."
مجددا مرد جوان امتناع کرد و گفت که پدرش ناراحت می شود.
کشیش شکیبایی خود را از دست داد و گفت:
" پدرت باید یک آدم سختگیری باشد.به من بگو که او کجاست تا بروم و نصیحتش کنم تا از این رفتارش دست بردارد."
مرد جوان گفت:
"بسیار خوب.بیا و ببین. او زیر بار گاری گیر کرده است!"
یک زن و مرد شهری برای دیدن دوستانشان، در یک مسیر روستایی،در حال رانندگی بودند که وارد یک مسیر گلی شدند.دقایقی بعد ماشین شان در گل گیر کرد و هر چه تقلا کردند،نتوانستند آن را از گل بیرون آورند.
در همین موقع کشاورزی را دیدند که به سمت آنها می آید و چند گاو هم در حالی که یوغ بر گردن آنها بسته است،بدنبالش روان هستند.
کشاورز وقتی به آنها رسید متوقف شد و پیشنهاد کرد که در ازای 50 هزار تومان،ماشین آنها را از درون گل بیرون آورد.
آنها موافقت کردند و دقایقی بعد ماشین آنها از گل بیرون آورده شد.
کشاورز رو به آنها کرد و گفت که شما دهمین ماشینی هستید که من امروز از گل بیرون آوردم.
مرد شهری با تعجب رو به کشاورز کرد و گفت که کی وقت کردی که مزرعه ات را شخم بزنی؟ شب؟
کشاورز پاسخ داد: "موقعی که آب را داخل چاله انداختم،شب بود!!"
یک جوان شهری به یک منطقه دورافتاده روستایی رفت و ماشینش در چاله ای گیر کرد.
او مردی را دید که با یک اسب قوی که نامش سمندر بود، از آنجا می گذشت.
مرد شهری از کشاورز خواهش کرد که کمکش کند تا ماشینش را از چاله بیرون بیاورد.
مرد روستایی،ماشین را با طنابی به اسبش وصل کرد و فریاد زد که:
"یال سفید! بکش."
مرد شهری دید که هیچ حرکتی صورت نگرفت.
مرد روستایی مجددا و با تغییر لحن صدایش گفت:
" سم طلا ! بکش."
باز هم هیچ حرکتی صورت نگرفت.
برای بار سوم مرد روستایی با صدایی متفاوت و مسامحه کارانه گفت:
" سمندر! بکش."
و اسب براحتی ماشین را از چاله بیرون کشید.
پس از اینکه ماشین از چاله بیرون آمد ،مرد شهری از کشاورز پرسید :
" چرا دو بار نام اسبت را اشتباهی صدا زدی؟"
کشاورز گفت:
" اسب من کور است و جایی را نمی بیند.اگر او فکر می کرد که تنها است ،اصلا هیچ تلاشی نمی کرد!!!"
مهمونم مهمونم دوووووووووووووووووست دارم اما بدون ماشین کشاورزی هایی که من می سازم لنگش تو دنیا نیست از صدتا فراری بهترتره
۱۰۰٪
تو بهترین مهندس دنیا استی