محبت

او مهربان است.

محبت

او مهربان است.

لطیفه

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود٬تو ولایتی مردی بود که خیلی ساده بود و همه ی مردم شهر از اون هیچ حسابی نمی بردند و او را در مجالس خود راه نداده که هیچ دعوت هم نمی کردند٬ولی او خیلی سمج بود و بر عکس در همه ی مجالس حضور پیدا می کرد تا مردم از وی مستفیض گردند با این حال مردم از او فراری بودند و حتی با او سخن نمی گفتند.این مرد کاری داشت و آن این بود که سخنرانی و وعظ و اظهارنظر را دوست می داشت و به همین علت برای خود منبری تهیه کرده بود و مردم را به دور خود جمع می کرد و خطابه ای درهم و پیچیده به زبان می راند٬مردم که از وی ملول گشته بودند به ناچار پای منبرش می نشستند و مطالبی چند یادداشت می کردند تا مبادا از یاد برند؛کودکان و اصغار هم شیفته ی وی گشته و اظهار علاقه می نمودند و ساعت ها پای منبر او می نشستند و شیوه ی زندگی و انواع فنون می آموختند کار به جائی رسیده بود که ریش سفیدها به این مجالس آمده در آخر تنی محض تبرک به منبر شریف می زدند.روزها از پی شبها می گذشت تا آنکه آن مرد ساده اما زیرک شهره ی عام و خاص شده بود و مردم وی را بر مسند قدرت نشانده بطوریکه همه ی کدخداها زیر نظر وی حکم می راندند و حتی از سرزمین های دور دست که آوازه ی وی را شنیده بودند به آنجا می آمدند و اظهار نوکری می کردند ناگفته نماند از بین این زوار غریب حکیمان و فیلسوفان بزرگ هم بودند که در اینجا بردن نام و ذکر شهرت آنان مقدور نمی باشد اما یکی از آنان حکیم بزرگوار شیخ بو علی سینا بود٬فرسخ ها راه پیموده و پیرهن ها پاره کرده است تا نزد استاد شرفیاب گردد ایشان به همراه حکیم بزرگ فارابی آمده بودند و حافظ شیرازی٬بگذریم آن مرد حال صاحب منبری بزرگ و بسیط شده بود که برخی مورخان گویند که ارتفاعش بیش از یکصد فوت بوده و مجهز به بهترین سرویس های بهداشتی٬رستوران٬خوابگاه و مرکز فوریت های پزشکی بوده به طوری که مرد دانای قصه ی ما روزها بلکه ماه ها و سال ها بالای آن می رفت و به زور پایین می آمد زیرا منبر ساخته ی سرزمین حجاز بود و توسط بهترین مهندسان و متخصصین این امر ساخته شده بود و می توانست ۸.۸ریشتر زلزله را تحمل کند و به تختی مجلل و با شکوه مبدل گردد.خلاصه روز به روز بر مریدان این شیخ افزوده می شد به طوریکه مردمان فرزندان خود را از بدو تولد وقف آستان مقدس و مبارک می کردند و لیکن شیخ بسیار بزرگوار بود از جمع کثیری از آنها یعنی از هر ده نفر یکی را رد می کرد و به پدر و مادرش می بخشید علتش را هم کسی نمی داند خلاصه آنقدر محبوبالقلوب شده بود که عوام وی را شیخ الشیوخ خطاب کرده و بیماران خود را نزد وی می بردند تا آقا شفا دهند او دیگر صاحب مجلس نبود بلکه شیخی والا مقام بود که اگر وعظ و خطابه هم نمی کرد مردم ساعت ها پای منبرش می نشستند و اظهار خاکساری می نمودند.روزی با خودش به محله ای قدیمی و زوار در رفته عزیمت جست که در آنجا بزرگ شده بود و یاد آورد شبی با پدرش نزد رمال رفته بودند تا آینده ی وی را پیشبینی کند رمال گفته بود:«او فردی ساده و کودن است که با همین اوصاف قد خواهد کشید و مردی خواهد شد که همین نادانی و جهل وی موجبات عزت و سربلندی اوست» پدرش از این حرف رنجور شده بود و رمال را کشته بود.


(در انتخاب استاد دقت کنید)!!!شاید این آب روان که می آید پیشتر......

نظر نویسنده:از این جور انسان های فرصت طلب زیاد هستش اما آدم با یه جو عقل و یه نیمچه تجربه می تونه خودش باشه و خودش رو ارزون نفروشه آخه خدا هر یک از ما رو خودمون آفرید پس لازم نیست شبیه کسی یا گروهی باشیم اما می تونیم اعتقاد واحدی داشته باشیم ولی باز خودمون هستیم کافیه یه بار قرآن بخونیم(فقط ترجمه)تا بفهمیم که خیلی هستیم یه کم بیشتر از خیلی مگه خدا نگفت من انسان و جن رو برای پرستش فقط خودم آفریدم پس چقدر بزرگیم که کسی جز خدا لیاقت پرستش ما رو نداره و اگر غیر از خدا جلوی کسی خم بشیم خیلی خیلی خودمون رو کوچیک کردیم......
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد